ونکوور از داخل ترن هوایی (۱۳) – سه‌تار و کالاماری سوخاری

مجید سجادی تهرانی – ونکوور

۱

در جزیرهٔ گرنویل‌ عصر دوشنبهٔ خلوتی بود. اواخر بهار بود و هنوز همه‌جا غرق گل، و کسانی‌ که در این اولین روز هفته بیرون زده بودند، به قصد ورزش کردن آمده بودند. گروهی مرد و زن پابه‌سن‌گذاشته در زمین تنیسِ کامیونیتی‌ سنترِ فالس‌ کریک در حال نرمش و حرکات کششی بودند. بچه‌ها در پارک، بازی می‌کردند و گروهی با دوچرخه یا پیاده مسیر کنار دریا را می‌پیمودند. سه‌شنبه قرار بود فستیوالِ موسیقیِ «زیر آسمان موسیقی فارسی» در سالن واتر فرانتِ گرنویل‌ آیلند با کنسرتی از کیوان کلهر و کیا طبسیان افتتاح شود که کامل فروش رفته بود و من که طبق معمول دیر خبردار شده بودم و دیر تصمیم گرفته بودم، آن را از دست داده بودم. برگزارکنندگان فستیوال اما برای کسانی‌ که مثل من آن اجرا را از دست داده بودند، اجرایی اضافی برای روز قبل از افتتاحیه هماهنگ کرده بودند و من برای آن اجرا رفته بودم. در آن اجرا قرار بود کلهر بر خلاف معمول سه‌تار بنوازد.

یک ساعتی زودتر رسیده بودم. تصمیم گرفتم کمی اطراف قدم بزنم و مردم را تماشا کنم. روی پل روبه‌روی کامیونیتی‌ سنتر ایستاده بودم به تماشای کایاک‌سوارهایی که کم‌کم با نزدیک شدن غروب به ساحل می‌آمدند. روی پل تنها نبودم. مرد میانسالی هم که از روی سبیل‌هایش می‌شد حدس زد ایرانی است، با پسر نوجوان شانزده-هفده‌ساله‌ای ایستاده بودند. جزو معدود بعدازظهرهایی بود که تنها و دور از دخترک بودم. احساس کردم وقتی از او دورم، اضطراب دارم. احساس کردم به‌نظر می‌رسد بیشتر از آنکه نگران تنها ماندن او در آینده باشم، باید کم‌کم نگران تنهایی خودم باشم. خودم را بیست سال بعد تصور ‌کردم. وقتی که تمام این شک و تردیدهای ماندن و رفتنِ این روزها دیگر به خاطره‌ها پیوسته و اگر ماندنی شده باشیم، احتمالاً زندگی در غربت به تمامی ما را در خود فرو برده است و جز چند سال یک‌بار سری به ایران زدن و گاهی مسافری از ایران داشتن، یادی از آن خیابان‌ها و خانه‌ها که زندگی‌مان را ساختند، نخواهیم داشت و تمام زندگی‌ام دخترکی خواهد بود که کمترین وجه اشتراک فرهنگی را با او خواهم داشت تا جایی که حتی زبانِ هم را هم به زحمت خواهیم فهمید. در آن روزها این دلبستگی و وابستگی من به او چطور خواهد بود؟ بعد دوباره نگاهم به پدر و پسر ایرانی افتاد. به‌نظر نمی‌رسید تازه‌وارد باشند. شاید پسر مانند تصور من از آیندهٔ دخترک فارسی را درست و حسابی هم حرف نمی‌زد. با این‌حال، به‌نظر می‌رسید با هم خیلی رفیق‌اند. فکر کردم شاید هم این‌قدر بدبینانه پیش نرود. شاید هم ده، پانزده سال بعد ما روی همین پل با هم ایستاده باشیم و او دختر جوانی باشد که با من برای کنسرتی ایرانی آمده و مثل من تشنهٔ شنیدن و دیدن آن است.

نیم‌ساعتی به زمان شروع کنسرت مانده بود که به سالن وارد شدم. برعکس اجرای شب بعد، بلیت‌های این اجرا کامل فروش نرفته بود و کمتر از نیمی از سالن پر شده بود. همان‌طور که حدس می‌زدم، آن مرد و پسر جوانِ روی پل هم مثل من برای دیدن کنسرت آمده بودند. و از قضا کنار هم در ردیف پنجم نشستیم.

روی سن، فرشِ دست‌بافتِ زیبایی با طرح خشتی و حاشیهٔ شکارگاه زیر نور پروژکتورها خودنمایی می‌کرد. دو مخده و دو سه‌تار. اسباب موسیقی ایرانی به سبک فرهنگی که کم‌کم در طول زمان گمش کرده‌ایم ساده و کارکردی است؛ بدون ظواهر چشمگیر، بدون زرق‌وبرق. قرار بود کمی بیش از یک‌ساعت بنشینیم پای دونوازی جادویی سه‌تار کلهر و طبسیان.

چند دقیقه‌ای به اجرا مانده بود که دختری تنها با قدی بلند و پیراهنی آراسته وارد شد. کمی دوروبر را نگاه کرد و به‌سمت من آمد. به انگلیسی پرسید آیا تنها هستم؟ از سؤالش تعجب کردم. جواب دادم که بله. می‌خواستم اضافه کنم که اما مجرد نیستم! اما بعد فهمیدم منظورش این بوده که آیا صندلی کنار من خالی است یا نه. نمی‌دانم چرا مطابق معمول نپرسید که صندلی کنارم خالی است یا نه. مردها در این‌گونه موارد زود دچار سوءتفاهم می‌شوند! بعد درخواست کرد مواظب کیفش باشم تا برود و برگردد. من هم قبول کردم. چندین دقیقه گذشت و از خانم جوان خبری نشد. مدیر فستیوال و مدیر سالن آمدند و هنرمندان و برنامهٔ آن شب را معرفی کردند و رفتند که بالاخره سروکله‌‌اش پیدا شد و این بار خانم جوان دیگری هم همراهش بود که با هم فارسی حرف می‌زدند و یک پاکت نسبتاً بزرگ هم همراه داشت. گیج شده بودم که چرا با آمدنش بوی غذای سرخ‌کرده در تمام سالن پیچید.

کنارم که نشست در پاکت غذا را باز کرد و یک بسته سیب‌زمینی سرخ‌کرده و یک بسته کالاماری سوخاری را درآورد و به دوستش تعارف کرد و به من تعارف کرد و به ردیف پشتی‌ها تعارف کرد و گفت که از صبح چیزی نخورده و داشته از گرسنگی تلف می‌شده است. فضای عجیبی شده بود. فکر کن در سالنی کوچک قرار است دو نفر روی فرشی دست‌باف بنشینند و در حالت تمرکز خلسه‌واری که مخصوص موسیقی شرقی است، قطعات بداهه‌نوازی موسیقی ایرانی را بنوازند که به‌ویژه برای طرفداران چنین موسیقی‌ای با سکوت و حداکثر سر تکان دادن همراهی خواهد شد و حالا به این فضا بوی سیب‌زمینی سرخ‌کرده و کالاماری سوخاری اضافه شده بود. نمی‌دانستم که این دو استاد آیا هنوز می‌توانند تمرکز خود را حفظ کنند یا نه. مثل آن بود که به‌جای سالن واتر فرانت به یک بار آمده‌اند. بعد فکر کردم واقعاً لایتچسبک است! خاصیت موسیقی جدی سنتی ایرانی از آن نوعی که کلهر و طبسیان قرار بود اجرا ‌کنند، بیشتر شبیه موسیقی کلاسیک است تا مثلاً جَز که می‌تواند در بار هم اجرا شود. و می‌شود همان‌طور که اجرا را می‌بینی کالاماری سوخاری‌ات را هم بخوری.

تمام امیدم این بود که با شروع اجرا بسته‌های خوراکی به پاکت‌شان برگردند، اما این‌گونه نشد. یک لحظه به بغل دستی‌هایم نگاه کردم و با پسر نوجوانِ مرد سیبیلوی ایرانی چشم‌درچشم شدم. لبخندی زد و سری تکان داد که یعنی انگار در یک تیم هستیم و هر دو از داشتن چنین هم‌ردیفی‌ای در این کنسرت معذب‌ایم. خوشبختانه خانم جوان کم‌کم بساط خوراکی‌هایش را جمع کرد اما بوی غذای سرخ کرده تقریباً در تمام مدت اجرا همراه ما بود و خیلی عجیب بود که آن موسیقی دونفره توانست با همهٔ این احوال بر شرایط غلبه کند و شب به‌یادماندنی‌ای به جای بگذارد.

۲

رفتار آن خانم جوان در سالن واتر فرانت، بهانه‌ای است برای من که یادی کنم از رمان توپ شبانهٔ جعفر مدرس صادقی. فکر کنم توپ شبانه تنها رمان ایرانی چاپ‌شده‌ در ایران باشد که ماجراهایش در ونکوور می‌گذرد. راوی اصلیِ رمان زنی است که سودای نویسندگی و شاعری در سر دارد، در آپارتمانی شیک در کُول‌ هاربر زندگی می‌کند و به خودکشی فکر می‌کند. مادرش فکر می‌کند که او باید زودتر بچه‌دار شود تا این فکر‌ها از سرش بیرون برود اما رابطهٔ او با شوهر همیشه غایبش، ابی، به بن‌بست رسیده است. در طول رمان، راوی با چند مرد رابطه‌ برقرار می‌کند که یکی از آن‌ها شاعر کانادایی سفید‌پوستی است که جایی در جزیرهٔ ونکوور زندگی می‌کند. راوی به خانهٔ او می‌رود و مدتی آنجا زندگی می‌کند و سعی می‌کند رمانی بنویسد اما در نهایت با بارداری و بچه‌دار شدن به آپارتمانش برمی‌گردد و همهٔ خانواده‌اش به علاوهٔ شوهر همیشه غایب از به دنیا آمدن کودک بسیار خرسند می‌شوند!

جایی در میانهٔ داستان، راوی به‌همراه دوستش به شب شعر شاعر مورد نظر، در مکانی سوله‌مانند می‌رود. شبی بارانی و سرد است. راوی و دوستش وقتی به محل اجرای شب شعر می‌رسند نیاز پیدا می‌کنند که به دستشویی بروند غافل از آنکه در آن مکان محقر از توالت خبری نیست. شعرخوانی شاعر شروع می‌شود و بالطبع در چنان شرایطی لذت بردن از شعر برای راوی و دوستش بسیار سخت می‌شود. در یک لحظه راوی دیگر نمی‌تواند خودش را کنترل کند و همان‌جا روی صندلی خودش را راحت می‌کند تا بتواند از ادامهٔ جلسهٔ شعرخوانی لذت ببرد. توصیفات مدرس صادقی از صحنه در این بخش طنز جذابی دارد و باید اعتراف کنم یکی از بهترین بخش‌های رمانی است که زیاد خوب نیست.

و اما چرا من توپ شبانه را رمان خوبی نمی‌دانم. رمان سال ۱۳۸۸ در تهران چاپ شده و من بار اول همان موقع آن را خواندم. آن موقع هنوز ونکوور را ندیده بودم، با این‌حال شخصیت‌های تکراری و حالا دیگر مستعمل مردهای ایرانیِ تریاکىِ آویزانِ دخترهای شاعرپیشهٔ پول‎دار و شرح احوالات آن‌ها و دوستانشان پاى منقل، که به‌صورت فلاش‌بک دوران دانشجویی، قبل از ازدواج و آشنایی راوی و ابی و رفقایش را روایت می‌کند، بدجوری توی ذوقم زد. البته فضایى که از بندر ونکوور، اینگلیش بِى، جزیرهٔ ونکوور و شهر ویکتوریا ساخته بود و رابطهٔ زن راوی و مردِ شاعرِ کانادایی که رابطه‌ای عاشقانه و در عین حال مرید و مرادی است، جذاب بودند.

اما وقتی بعد از بیش از یک‌سال زندگى در ونکوور، شهری که زمان حال داستان در آن می‌گذرد، آن را دوباره خواندم. این بار کتاب به‌مراتب بیشتر از قبل برایم افت کرد. به‌نظر می‌رسید که مدرس صادقی در این شهر به‌معنای واقعیِ کلمه زندگی نکرده است. تصویری که از شهر ساخته بود، یک‌سر توریستى و کارت پستالى بود. شبیه همان تصویری بود که اکثر ایرانی‌ها از «خارج» دارند. و تصویری که از ایرانیان مهاجر می‌ساخت، تصویری جانبدارانه و یک‌طرفه بود. تمام مردان ایرانی رمان تریاکی بودند و تمام زنان ایرانی رمان، خیانت‌کار. برایم حتى در همان اولین خوانش کتاب خیلى تعجب‌آور بود که چطور کتابى که در آن نسبتاً با بى‌پروایى از روابط جنسى خارج از ازدواج حرف زده مى‌شود، مشکلى براى ممیزى پیدا نکرده و در همان دوران احمدى‌نژاد چاپ شده است. البته نیازى به گفتن نیست که من از نبود ممیزى و سانسور و اعمال نشدن آن روى هر کتابى استقبال مى‌کنم، اما شاید دلیل اصلى چشم‌پوشی ارشاد در خصوص این رمان آن بود که نگاهش به ایرانى مهاجر با کلیشه‌هاى رایجِ مد نظر حکومت که در رسانه‌های حکومتی هم تبلیغ می‌شود، کاملاً همخوانى داشت؛ ایرانى‌هاى پول‌دار و بی‌عار، زنانی که با هر مردی می‌خوابند و مردان تریاکی.

رمان توپ شبانهٔ مدرس صادقی مثل این است که من از رفتار آن خانم جوان در سالن واتر فرانت در مورد تمام مهاجران قضاوتی همه‌گیر داشته باشم و آن را به خورد خواننده بدهم. طوری‌که خواننده احساس کند؛ ببین، مهاجران ایرانی این‌طورند، آداب کنسرت رفتن را نمی‌دانند!

جامعهٔ ایرانی‌های مهاجر طیف وسیعی از مذهبی‌ها و غیرمذهبی‌ها، گروه‌های مختلف سیاسی و افراد عادی، دانشجویان و افراد متخصص را در برمی‌گیرد که ممکن است نمونه‌هایی از آن‌ها با پیش‌زمینه و زندگی کنونی شخصیت‌های رمان هم‌خوانی داشته باشند؛ اما در غیاب کتاب‌هایی که این تنوع و گوناگونی را نشان دهند، انتشار چنین تک کتاب‌هایی تصویری کاملاً جعلی از آنچه ایرانی مهاجر تجربه می‌کند، پیش روی خوانندگان ایرانی داخل کشور قرار می‌دهند.

توپ شبانهٔ پارک استنلیِ ونکوور سال‌هاست کارکرد واقعی‌اش را از دست داده؛ پرسروصدا اما بی‌خاصیت است. فکر می‌کنم برای آنکه داستانی دربارهٔ مهاجران چیزی بیش از سروصدایی بی‌خاصیت باشد، باید اول مثل یک مهاجر زندگی کرد. با چند سفر توریستی به جایی نمی‌شود در مورد مهاجران مقیم آن منطقه چیزی باخاصیت نوشت.

آبان ۹۷ – نوامبر ۲۰۱۸

ارسال دیدگاه